شعرپدرازاستادشهریار
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم . . . .( شهریار )
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحب نظرم
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت پدر عشق بسوزد ، که درآمد پدرم
عشق و دلدادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا ! هیچ نیارزید که بی سیم و زرم
هنرم ، کاش ! گره بند زر و سیمم بود که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم
تا به در و دیوارش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو مرا یاد تو بس خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا ! چکنم لعلم و والا گهرم!
شعرپدرازپروین اعتصامی
پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشهای بود که شد باعث ویرانی من
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من
مه گردون ادب بودی و در خاک شدی
خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من
از ندانستن من، دزد قضا آگه بود
چو تو را برد، بخندید به نادانی من
آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت
کاش میخورد غم بیسر و سامانی من
بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم
آه از این خط که نوشتند به پیشانی من
رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم، ای دیدهی نورانی من
بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من
صفحهی روی ز انظار، نهان میدارم
تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من
دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است
چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من
عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من
گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند
که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من
من که قدر گهر پاک تو می دانستم
ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من
من که آب تو ز سرچشمهی دل میدادم
آب و رنگت چه شد، ای لالهی نعمانی من
من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد
که دگر گوش نداری به نوا خوانی من
گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم
ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من!
شعرپدرازشمس الدین عراقی
به یاد پدر
--------------------------------------------------------------------------------
فارغ شدم از اين جهان رو سوي جانان مي روم
يك سو نهاده درد و غم شادان و خندان مي روم
پا بند من بود اين جهان گشتم رها زين بند ها
شيدا روان در كوي او مست و خرامان مي روم
تن چون قفس جان بند او محبوس بودم اندراو
بگسستم اينك اين قفس با وجد و شادان مي روم
سرتاسر اين عمر ما بودي دو روزي پيش ما
ديروز گريان آمدم امروز خندان مي روم
بار گران زندگي بشكست بند از بند تن
المنۀ لله كنون بس سهل و آسان مي روم
احمد بود نام من و دارم ز هم نامم اميد
دستم بگيرد آن جهان زين سوي پرْان مي روم
...
کاش آن شب را نمی آمد سحر
کاش گم در راه پیک بد خبر
ای عجب کان شب سحر اما به ما
تیره روزی آمد و شام دگر
دیده پر خون از غم هجران و او
با لب خندان چه آسان بر سفر
ای دریغ از مهربانی های او
دست پر مهر آن کلام پرشکر
غصه ها پنهان به دل بودش ولی
شاد و خرم چهره اش بر رهگذر
در ارزان زان ما بود ای دریغ
گنج پنهان شد به خاک و بی ثمر
تا پدر رفت آن سحر از پیش رو
بی نشان را خاک تیره شد به سر
شعرپدرازاستادشهریار
بوي صفاي پدرم
--------------------------------------------------------------------------------
دلتنگ غروبي خفه بيرون زدم ازدر
در مشت گرفته مچ دست پسرم را
يا رب به چه سنگي زنم از دست غريبي
اين کله پوک و سر و مغز پکرم را
هم در وطنم بار غريبي به سر ودوش
کوهي است که خواهد بشکاند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنين بال و پرم را
رفتم که بکوي پدر و مسکن و مالوف
تسکين دهم آلام دل جان بسرم را
گفتم بسر راه همان خانه ومکتب
تکرار کنم درس سنين صغرم را
گر خود نتوانست زدودن غمم ازدل
زان منظره باري بنوازد نظرم را
کانون پدر جويم و گهواره مادر
کانون هنر جويم و مهد هنرم را
تا قصه رويين تني و تير پراني است
از قلعه سيمرغ ستانم سپرم را
با ياد طفوليت و نشخوار جواني
ميرفتم و مشغول جويدن جگرم را
پيچيدم از آن کوچه مانوس که درکام
باز آورد آن لذت شير و شکرم را
افسوس که کانون پدر نيز فروکشت
از آتش دل باقي برق و شررم را
چون بقعه اموات فضايي همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته است و برخ گردنشسته
يعني نزني در که نيابي اثرم را
در گرد و غبار سر آن کوي نخواندم
جز سرزنش عمر هبا و هدرم را
مهدي که نه پاس پدرم داشته زين پيش
کي پاس مرا دارد و زين پس پسرم را
اي داد که از آن همه يار و سر وهمسر
يک در نگشايد که بپرسد خبرم را
يک بچه همسايه نديدم به سرکوي
تا شرح دهم قصه سير و سفرم را
اشکم برخ از ديده روان بودوليکن
پنهان که نبيند پسرم چشم ترم را
ميخواستم اين شيب و شبابم بستانند
طفليم دهند و سر پر شور و شرم را
چشم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صغرم را و نقوش و صورم را
کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را
گويي پي ديدار عزيزان بگشودند
هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را
يکجا همه گمشدگان يافته بودم
از جمله حبيب و رفقاي دگرم را
اين خنده وصلش بلب آن گريه هجران
اين يک سفرم پر سد و آن يک حضرم را
اين ورد شبم خواهد و ناليدن شبگير
وآن زمزمه صبح و دعاي سحرم را
تا خود به تقلا بدر خانه کشاندم
بستند به صد دايره راه گذرم را
يکباره قرار از کف من رفت ونهادم
بر سينه ديوار در خانه سرم را
صوت پدرم بود که مي گفت چه کردي؟
در غيبت من عاله در بدرم را
حرفم بزبان بود ولي @@@که نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را
في الجمله شدم ملتمس از در بدعايي
کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را
اشکم بطواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آنهمه زنگ و کدرم را
نا گه پسرم گفت چه مي خواهي از اين در
گفتم پسرم بوي صفاي پدرم را
شعرپدرازاستادشهریار
شرم بر ما ای پدر
گفتی پدر این سرزمین دور باد از شر و دروغ
قهطی نبیند این دیار دشمن بماند بی فروغ
گفتی چنان ارزنده است این خاک زرین کهن
خاکی که جسمت بعد از مرگ یک ذره از ایران بود
شرم بر ما ای پدر ما خود شدیم دشمن او
مهر وطن قهطی شده رایج شده کذب و دروغ
شرم بر ما ای پدر دادیم به باد آداب خویش
بیگانه شد سر مشق ما از یاد بردیم رسم خویش
به جای شمس و مثنوی سر داده ایم حزن و فوقان
شیون شده عادت ما -ما وارثان مهرگان
شرم بر ما ای پدر ما که ز خود بی خبریم
دزدیده شد گنج وطن در خواب خوش قوطه وریم
بردن ربودن خاکمان به گل نشست دریایمان
گلها همه پژمرده اند رنگ رفته از فرهنگ مان
تقصیر ندارد روزگاه ظالم نخوانید این جهان
بر این دیار با شکوه ما خود نبودیم پاسبان